دلساخته های آنی




از آدمهایی که فقط در حال ناله» هستن خوشم نمیاد !

چون معتقدم‌ #درد_واقعی میمونه درونت 

و #هیچ_وقت نمیتونی به #هیچ_کس بگی ! 

اونی که هِی #میگه 

درد رو دقیقا شدیدا عمیقا لمس نکرده”.


دردی ازت اسطوره میسازه که #عین_بتن تو وجودت حل شه .

بی صدا .

پ ن: به استثنا نویسنده ی این مطلب نیستم ولی نظر شخصیمه


خیلی خوبه اگه تو برخوردت با دیگران رفتار خودت برات مهم باشه و متناسب با رفتار شخص روبروت برخورد نکنی
البته اگر با این فکر رفیقی هم برات بمونه.!
راستش فقط از تو ترک بر میداری.،ظاهرت فیلمه.!
حالا حساب اونی هم که به روش میاری ناراحتی و به روش نمیاره ناراحتی دیگه خیلی جداس.!


#آنی
#دلساخته_های_آنی

همه ی مخلوقات خود را در حصار هایی محاط میکنند

حصار هایی نامرئی

یکی برای مراقبت از طعمه اش و دیگری برای مراقبت از عشق

روی صحبتم با دومیست

از عجایب خلقت

دایره ای میسازد و معشوقه هایش را در آن جای میدهد 

چه بسا رفتارش با آنها متفاوت از دیگران نباشد 

اما 

جور دیگری دوست میداردشان

چشمها و لب ها و خطواتشان در ذهنش نقش بسته اند

با اخمشان فرو میریزد و با خنده شان دلش غنج میرود

و اما امان از آن روزی که معشوقه های بیخبر، خراشی چه بسا کوچک بر دلِ عاشقِ همیشه در سایه،بیندازند

روزهایش تیره و شب هایش تار به سانِ عصرِ جمعه های پاییزی

و انسانی که بی هیچ عملی خسته است

حال دلش آشوب

و مرور و مرور خراش او 

و سکوت و سکوت برای او

از دردی که در وجودش رخنه کرده  و تار و پود قلبش را بی نظم کرده

و معشوقی که به سانِ بافنده ای بی حوصله پیگیرِ تار و پود نیست.

نیمدانم گاهی شاید باید کمتر عاشق بود

اما راستش را بخواهی هیچگاه از عاشق، در جه ی عشق نخواه که عاجز است و زندگی اش تار موییست در میان قیچی دست تو

#آنی

http://delsakhteani.blog.ir/


#آنی
و همانا حرف های خوانده نشده از چشمان ما که پشت تکست های مجازی یا لبخند های حقیقی نهان ماند ، رویای دخترک شش ساله ای برای عروسکش بود،که پیرزن خبیث همسایه کشیده ای روی گونه اش جای بوسه کاشت و فریاد سرکشید که داستان هایت با عروسکت افسانه هایی بیش نیستند و دخترکی که ذهنش از رویا خالی و سفید و سپس سیاه گشت و اشک هایش با بغضی که نفسی برای ندا نداشت سرازیر شد و

رویـــــــــایش سوخــــــــت

#آنی
#دلساخته_های_آنی


خیلی خوبه اگه تو برخوردت با دیگران رفتار خودت برات مهم باشه و متناسب با رفتار شخص روبروت برخورد نکنی
البته اگر با این فکر کسی هم برات بمونه.!
راستش فقط از تو ترک بر میداری.،ظاهرت فیلمه.!
حالا حساب اونی هم که به روش میاری ناراحتی و به روش نمیاره ناراحتی دیگه خیلی جداس.!


و قلبی که از شدت پُری خالیست .
و تنی که از شدت مرگ زنده است .
و تنفسی که از شدت خستگی ادامه دارد .
و دستی که از شدت لرزش مشت می شود .
و معده ای که از پوچی رگها تیر میکشد .
و قدم هایی که از شدت استحکام اندوه ؛ کِشان کُشان طی میشوند .
و حنجره ای که از شدت سستی و مرگ ؛ قهقه ای فریادگونه سر میدهد .
و قلمی که از شدت بی کلامی مینویسد .
و زندگی ای اینچین متناقضنما
#آنی

#دلساخته_های_آنی
۷:۵۵ صبح روز ۲۳ اسفند ۹۸ در قرنطینه کرونا


 

بدون شک از دلنشین ترین موزیک ویدیو هایی که دیدمheart
دریافت
مدت زمان: 1 دقیقه 


این موزیک حرف نداره،بسیار بسیار عالی،پیشنهاد میدم حتما گوش کنید

نمیرم عقب از زانیار و سیروان خسروی



دریافت


آهنگ دلم ، قلم را به رقصی غم آلود در آورده است.
هوا برای تنفسم کافی نیست.
خدا در هوایم نیست،شاید هم من در هوای خدا نیستم،"نمیدانم"
اما ای عشق جاودانه ی من: خواستارم بدانی هدفی که در آستانِ تیغ گاهِ رسیدن و نرسیدنش مانده ام،هیچ گاه آستان حضرت حق را جایگاه نیست .
خواستارم بدانی در قعر اقیانوسم به سر میبرم و چشمانم سوسون به ریسمان الهی چنگ میزند،
اما چنگ من نفوذی درطناب ندارد.
خواستارم بدانی شرم حضور در بارگاه خداوندی ات دارم
به هوای حوالی ات راضی ام.

مرا مدد رسان ای مُمدِّ حیات .(الهی آمین)

#آنی
#دلساخته_های_آنی

http://delsakhteani.blog.ir



به همراه دوستش سوار اسنپ شدند و از درسهایشان صحبت میکردند
مسیر تقریبا چهل دقیقه ای طول میکشید و دیگر چیزی به مقصد نمانده بود،راننده مرد جوانی بود

**************
ناگهان:
+ببخشید خانوم ،شما امسال کنکور دادید؟
- بله

+ببخشید ،ریاضی یا تجربی؟
- ریاضی

+ حالا هدفتون چی هست تو انتخاب رشته؟؟

- دبیری (عشق به رشته اش در چشمانش موج میزد)

+ هعی،  ما دانش آموز زرنگا رفتیم ریاضی خوندیم ،با درس عالی ،مهندس شدیم و الآن راننده اسنپم . اشتباه کردید ، حداقل کنکور تجربی میدادید ، دوستم پرستاره الآن داره ماهی 5 تومن حقوق میگیره و یه دبیر یکو هشتصد ، و .

**************
پدرش معلم بود ، از آنهایی که تقدیر نامه هایش جمع نمیشد،اما خوب کم کم سوی توان از بازوی پدرش خارج میشد،خوب دیگر صبح مدرسه و از ظهر تا یک بامداد تاکسی تلفنی چیزی جز سیر صعودی فرسودگی نبود.در این میان به یاد دیالوگی ماندگار از دبیر فارسی اش افتاد که در بلبشوی اعتراضات فرهنگیان به زبان آورد:(معلمی عشق است،معلم که به حقوقش اعتراض نمیکند) ، و همه این ماجرا ها همانا و تکمیل جورچینی در جعبه ی جادوییِ سرش همانا:
پدر مگر عاشق فرزندش نیست؟؟
معلمی مگر عشق نیست؟؟

آه ای خاک من که پدر در دوراهیه عشق است
آه ای وطن که نای توضیحی سر کلاس برا دانش آموزان نمیماند

آه ای وطن که استعداد دیرینه ی ریاضی را سر میبرند

آه ای وطن که مبنای عشق پول شده است ، یا مبنای پول عشق،نمیدانم
آه ای وطن که زبان منی که هیچ گاه به ذره ای از آوای خنجر هایی که بر قلب استعدادها زدند باز نمیشد را گشودند

آه ای وطن . ،حتی نایی برای اعتراض نمانده .
اما من همچنان تحمل میکنم طلوع های دلگیری که یادآور استمرار تباهی هاست
که شاید پایان شب سیاه ما سپید باشد.
*اگر امشب این روایت روزم را به جوهر قلم روان نمیساختم شبم تار میشد*





دریافت
مدت زمان: 58 ثانیه 


دلمان میگیرد،از چهاردیواری،از قفس های خویش و غیر ساخته
پا به قدم میگذاریم ، در خیابان های شهر ،بو های متفاوتی از خانه ها به مشام میرسد:

اولی بوی مرگ آرزو
دومی بوی مرگ استعداد
سومی بوی مرگ عشق
چهارمی بوی مرگ دل
پنجمی بوی مرگ روح
ششمی بوی مرگ تن

یارب مباد آنروزی خویشی پیش از خویشتنش  جان سپارد

که دلی پیش از تن به خاک سپارد

#آنی

#به_سفاش_یک_دوست

 



 


دریافت
مدت زمان: 58 ثانیه 

 

خفته ها ! زنگ چیز خوبی نیست

شیشه ها ! سنگ چیز خوبی نیست

وصله ها را به من بچسبانید

به شما انگ چیز خوبی نیست

های ! عاشق نشو نمی دانی

که دل تنگ چیز خوبی نیست

کری از پیش یک سه تار گذشت

گفت : آهنگ چیز خوبی نیست

گفته بودی شهید یعنی چه

پسرم ! جنگ چیز خوبی نیست

 

                                              دکتر اللهیاری

                                       کتاب عقاب قله پوشان

 


قلم ها مویه سر میدهند.

من میدانم احوال دلها پریشان است

من میدانم بنزین گران است

من میدانم نان های خشک را خیس میکنند و میل میفرمایند

من میدانم گوجه کیلویی ۱۹ هزارتومان به فروش میرسد

من میدانم از لرزه ی سرما و ضعف به رعشه می افتند

من میدانم ناامنی جنسی و جسمی و روحی بیداد میکند

من میدانم به ظاهر روشنفکران سیر شدن شکم های تهی را منحصر کردن انسان به بعد مادی میدانند و نه شکم سیری خود را

من میدانم خویش ها بیش از پیش از خویش تنفر دارند

من میدانم کینه تنفر و سرکوب تا خره خره انسان هارا پر کرده است

من میدانم از دنیا لجنزاری بیش نمانده

من میدانم .

کاش من اینچنان نمیدانستم.

کاش من اینچنین نمیدیدم

چرا که آنهایی که بینش بر چشمانشان اامیست تماما نابینا گشته اند

با نگاه و گردن خمِ شرمگینِ پدرها ومادر ها با من شوخی نکنید که ریتم دوتا یکیه قلبم میایستد.

+بسی بی حوصله و بی ادبیات و املا .عذر بنده را پذیرا باشید که پوچ و بی نفس شده ایم.


چشم هایم کمی یاری نمیکردند ، به گمانم باید عینکم را تعویض مینمودم .

به مقصد چشم پزشکی اسنپ گرفتم آدرس چشم پزشکی را به خوبی بلد بودم به اتوموبیل ۱۰ دقیقه ای بیش نبود

درب اتوموبیل را باز کردم و نشستم

راننده مرد جوانی بود با چشمانی که حس خوبی به آدم نمیداد

راننده:چشم پزشکی میری؟چشات ضعیفه؟

من: بله 

راننده:میخوای عینک بگیری؟

من:بله

راننده: به دنبال دوا درمون نری ان شاءالله 

من: ممنون 

دلهره به جانم افتاده بود . راننده مدام خیابان های سر راست و پر رفت و آمد را میپیچید و به فرعی میرفت و برای خودش حرف میزد .من نقشه موبایلش را میدیدم که چگونه از آن منحرف میشود . مدام سخن های ترس آور میزد و چشمانش را از روی آیینه بر نمیداشت

راننده: صورتت پهنه عینک پهن بگیر به صورتت خوشگلتره . باریک نگیری بهت نمیاد

ماشاءالله دختر خوبی هستی

من فقط میخواستم این مسیر پایان یابد. پاسخی نمیدادم ناگهان با صدای بلندی غیر ارادی‌گفتم:آقا چرا مسیرای اصلی رو ول میکنید فرعی مییرید از همین پل برید اونور پل هست چشم پزشکی . اما بازهم فرعی میرفت تا با چند بار تذکرم بعد از ۳۰  دقیقه به مقصد رسیدم

پول را در ماشین انداختم و دوان دوان از پله های چشم پزشکی بالا رفتم . حالی نداشتم چشمانم سیاهی میرفت . به چشم پزشک رفتم و ویزیت را پرداخت کردم و چشمانم تغییر شماره نداده بود. اما از فریم عینک خسته بودم و آنرا تعویض نمودم . همچنان آن چشمان هیز پرده ذهنم را ترک نمیگفت . آن چشمان لحظه ای آیینه ماشین را ترک نمیکرد . حالم بد بود . عینک جدید هم درمانی نبود . به خوابگاه بازگشتم . موبایلم را باز کردم و دیدم شماره ای قدیمی . یک مزاحم ۴ ساله باز پیدایش شده.روی سیمکارتی جدید ، من برای مزاحمتی که هیچ نقشی در آن نداشته ام کم جور نکشیده ام 

خلاصه ی روز یک دختر پاک و مظلوم 

 کمی خوب باشید . تا حال ما خوب باشد . من هنوز آن چشم های ترسناک از ذهنم کنار نمیرود.

اگر میخواهید بهانه ی ظاهر خویش را بیاورید به خدمتتان عرض کنم که پوشش چادر کاملی داشتم بدون تاری مو و قلمی سرخاب سفیداب

این متن هم بسی متفاوت از مطالب وب بود .میدانم


#آنی

مرگِ دل باور شد آنگاه که
دید پایت را جدا
دید دستت را جدا
با نگینی که عقیق
عاشقی میکرد در آن
مرگِ دل باور شد آنگاه که
قلب تو سوخت در آن آتشِ عشقبازیِ تو
تو سیاه پوش شدی
ما سیاه پوش شدیم
مرگ دل باور شد آنگاه که
شهیدان سفید پوش میشوند
که تو خاکستر را بر تن کردی
اما لاله ای می‌زند جوانه ،از میان خاکستر قلب تو
که بیان میدارد؛ انتقامت را خواهیم گرفت.
#دلساخته_های_آنی


#آنی

مرگِ دل باور شد آنگاه که 
دید پایت را جدا
دید دستت را جدا
با نگینی که عقیق
عاشقی میکرد در آن
مرگِ دل باور شد آنگاه که
قلب تو سوخت در آن آتشِ عشقبازیِ تو
که سفید پوشیدند جان به کَفانِ  رَهِ عشق
که تو اما کردی دوده به تن
مرگِ دل باور شد آنگاه که
تو سیه پوش شدی 
ما سیه پوش شدیم
اما لاله ای می‌زند جوانه ،از میان خاکستر قلب تو
که بیان میدارد؛ انتقامت را خواهیم گرفت.
#دلساخته_های_آنی


#آنی
ناگهان یک نگاه یک تلنگر یک نفس.
تو را میبرد به تمام زجه هایی که زدی
تمام زجر هایی که کشیدی
و روحی که بشدت کتک خورد و سر بریده شد
هیچگاه گذشته نمیگذررد .
گذشته همیشه باقی خواهد ماند . :)
و همین حال خرابی که گذشته ی فرداست. :)
#دلساخته_های_آنی


من همانم که پنهان ساختم
نقشِ سیاهِ زلفِ پریشانِ تو را
من همانم که شدم شعله ی شمع
که تو کردی پرواز در سوزم
بال و پر سوخته و جان به فدا
بنهادی در برم آغوشت

کلیشه نمیبافم. نفس هایت در هوایم نباشد نفسی برایم باقی نخواهد ماند
روزت مبارک ای تمام من ❤مادر❤
#آنی
#دلساخته_های_آنی


امروز تقریبا احساس خفتی درونخوار مرا فرا گرفته بود
بالاخره پس از ۴۵ روز پایم را از درب خانه بیرون گذاشتم و به دورهمی خانه ی پدربزرگ رفتیم
البته من مقصر نبودم و تا توانستم حنجره خرج کردم
حتی دیگر اعضای خانواده هم تقصیری نداشتند
پدربزرگ ابهت خودش را دارد و از آنهاییست که حرفش حکم آخر است
کم حرف اما سخت و مستحکم
پدر و مادرم دیگر روی نه گفتن به تلفنهایش را نداشتند
اما مرا بازهم احساسی از تهوع به خویش فرا گرفته


 


دریافت
مدت زمان: 52 ثانیه


در دالان تنهایی ات
در تیغ بغض روی خرخره ات
در سوزش جان و چشمانت
درد دارد میدانم
اما تیغ را بردار
سینه ات را تیغ بزن و قلبت را خارج کن
پاره سنگ را جایگزین
سوزن را نخ کن و بدوز
این از همه چیز برای تو بهتر است
تا مراقب خودت باشی دختر

#آنی

#دلساخته_های_آنی


پای تو که در میان باشد
زمان از میان می رود
در اوج خوابآلودگی ام که باشم
برق چشمانت که چونان ستاره ی آسمان شام کویر چشمک بزند
شب را به یکباره صبح میکنی
و من مات و مبهوت از شعبده ات

+پ ن: عکس ساختهی خویش است و بابت ضعف در طراحی عذر میخواهم
#آنی

#دلساخته_های_آنی


و آن لحظاتی که کنار عزیزترینت غریبی
چونان مشتی است که قلبت را در هم میفشارد
و سکوت اختیار میکنی و بغضت را فرو میدهی و لبخند ژدی راهی لبهایت میکنی 

و تلنبار شدن بغض هارا پیش میگیری

و ادامه راه را پیش رو میگیری

#آنی

#دلساخته_های_آنی


و قلبی که از شدت پُری خالیست .
و تنی که از شدت مرگ زنده است .
و تنفسی که از شدت خستگی ادامه دارد .
و دستی که از شدت لرزش مشت می شود .
و معده ای که از پوچی رگها تیر میکشد .
و قدم هایی که از شدت استحکام اندوه ؛ کِشان کُشان طی میشوند .
و حنجره ای که از شدت سستی و مرگ ؛ قهقه ای فریادگونه سر میدهد .
و قلمی که از شدت بی کلامی مینویسد .
و زندگی ای اینچین متناقضنما
#آنی

#دلساخته_های_آنی
۷:۵۵ صبح روز ۲۳ اسفند ۹۸ در قرنطینه کرونا


بله بنده حقیر هم به چالش کرونا دعوت شدم
اینگونه بگویم که ما معمولی ها همیشه شرایطی بر زندگیمان حاکم است که نه به خودمان و نه به هیچکس دیگر نمیتوانیم قول دهیم
چرا که همیشه هرجور که شده بالاخره یک شرایطی بر زندگی‌مان حاکم است که به همه از جمله خودمان باید بگویمم اگر مقدور بود.
پس من برایتان آنچه مقدور بود را مینویسم و نه آنجه بر پرده ی افکار خویش در نظر داشتم.

سیل کرونا که آغاز شد ما خودجوش و بی اجازه خوابگاه را ترک گفته و به آشیانه های خویش باز گشتیم
در ابتدا صمیمی ترین و عزیزترین دایی ام که تقریبا هروقت خوزستان است عضوی از خانه ی ما است یک هفته ای در کلبه ی درویشی ما صاحبخانه و بود خوب عشق کردیم ، البته که بنده خدا از رگ غیر خویش تمام خانه و وسایل را در آن یکهفته سر تا پا شست و خشک و پهن نمود که مبادا دست مادر یا من به آنها بخورد ( میدانم که دلیل آنهمه زحمتش این بود البته که چیزی نمیگفت)، خلاصه حسابی بازی کردیم و خوش گذراندیم و البته خوردیم ( از آنجاییکه ما خانوادتاً خوشخوراکیم جیز عحیبی نیست )(همه بشکه گونه :) ).

و اما در این اگر مقدور بود ها سروده های فروغ فرخزاد خواندم ، خودت باش دختر خواندم ، اولین تپش های عاشقانه ی قلبم خواندم و قص علی هذا.

سریال ها و فیلم های سینمایی خوب دیدم موزیک های مختلف گوش دادم و مخصوصا بیش از همیشه موسیقی بیکلام
شاید برایتان عجیب باشد که کسی چگونه میتواند به موسیقی بیکلام قدری علاقه داشته باشد که ساعت ها گوش دهد، راستش را بخواهید من از علاقه مندان ساز و موسیقی ام اما چون مقدور نبود :) سررشته ای در آن ندارم اما از گوش دادن به موسیقی و تصور دانه دانه ی ساز هایش لذت میبرم ، با کلام که هم خواننده و هم سازها ؛ اما خب دلیل بهتری هم دارم ؛ گاهی کلامِ دل میشود کلامِ موسیقیِ بیکلام :) .

شیرینی و کیک و نان پختم و آشپزی کردم (یه هنر و علاقه ی عمیق)

همین الان آنچه به ذهنم آمد آن است که چه چالش عجیبی؛ هیچوقت اینگونه دست به توضیح و روزمره ام نزده ام. :)

در این میان هم شبهایی به حالی معجزه وار نوشتم :) البته که یاوه گویی هایی بیش نیستند ، که سخت بر دلم نشست :
چو غنودی در دامانم خونین دل
وز فرط غم نواختی اشک را
وان لحظه ایست که قلبم دیگر نفس نمیکشد

خلاصه که در مجازی هم با دوستان خندیده ایم(آنهارا خندانده ام ) و به قول خودشان : آنی برررررگامممم (قهقهه گونه)

حتی الان این متن را در شرایطی که مقدور نیست مینویسم؛ من یک معمولی ام که قول داده ام خب.باید عمل بشود 


اینهایی که نوشتم گوشه ای از آنچا مقدور بوده است بود، چیزهای بسیاریست که به آنها علاقمندم و با عشق و آرامش به آنها میپردازم البته اگر مقدور بود :) انجام میشود و اگر مقدور نبود در نظر میماند.که البته اکثرا در نظر میمانند.

و اما البته شبهایم شب و روزهایم هم شب است. :)
حافظه ام تا این حد یاری نمود . خوش باشید

عزیز دعوت کننده ی چالش :

مشتاقُ الیه

moshtaghemoshtagh.blog.ir


برای یکی دوستان به دنبال فایل های قدیمی در پیام های ذخیره شده ی تلگرام میگشتم که چشمم به متنی از ۲ سال پیش خورد و داستانش را برایتان میگویم؛ ۲۷ آبان سال ۱۳۹۷

روزی از منزل پدربزرگ به سمت خانه باز میگشتیم در اتوموبیل بودیم که همانند فیلم های سینمایی ترسناک آمریکایی طوفان و رعد و برق و بارن و شب و . همه دست به دست هم دادند ، من save message تلگرام را باز کردم و اینچنین نوشتم :

و اینک آسمان اوج میگیرد و درختان را به رقص می آورد
امشب همه ی آسمان و زمین تصمیم به آشکار سازی بینهایتِ هنرشان را دارند
آسمان بر زمین می غرد و زمین بر آسمان میلرزد، زورآزمایی ای شگفت آور که هیچ کدام در برابر دیگری کم نمی آورد
و ما تماشاچیانِ جدالِ عشق و بعضی هامان هم خوف زده از آشتیِ جنگجویانه ی زمین و آسمان
و ناگهان آسمانِ شب در کسری از ثانیه روز را نمایان میشود
از کرانِ افلاک
از چنین قدرت نمایی اش
از این همه همهمه ی عشق بغضی عشقالود گلویم را میفشارد
خدای من
ای عشق بی پایان و بینهایت
شاید در دیدگاه بعضی هامان دیوانه بنظر آیم
اما ای معشوقه ی من
من دیوانه وار دوست دارمت
کافیست
کمی کمتر عشق بورز
و من
خیلی خوشحالم که خدا دارم
خیلی خوشحالم که تو اساس و بنیانی
بیشتر از این نمیگویم چرا که تو در کلمات نمیگنجی

+چقدر حس میکنم در این متن آرامش نهفته است. :)

+بالغ بر ۲ ، ۳ دفتری متن گمگشته داشتم نمیدانم چرا هیچ برایم مهم نبوده و الآن ندارمشان ، اینهم اتفاقی بجا ماند و به چشمم خورد

#آنی #دلساخته_های_آنی


چهارم ابتدایی که بودم در جایی دلیل اختلالات بدن را به هنگام جابجایی( توسط وسایل نقلیه) را میخواندم، به صورت خلاصه به خدمتتان عرض کنم که اینچنین میگفت: مغز توسط قسمتی از گوش داخلی انسان متوجه حقیقت و حرکت و س ما است و وقتی چشم ما حرکت را تماشا نکند؛ خبرِ س را به مغز میرساند و این تناقض در دریافت پیغام از اندام ها سبب ایجاد احوال ناخوشایندی در انسان میشود :)
حال من حقیقت را می دانم ؛ سرشار از تویی هستم که چشمانم خبر نبودت را میدهد ، تناقض عذاب آوری است عزیز دلم. :)
-بی مخاطب 
#آنی
#دلساخته_های_آنی


 

 

من زنی را میشناختم محبت و ناز بر او تمام شده بود
چنگ لای گیسوانش رفت ؛ برای کشیده شدن رو زمین
گونه هایش لمس شد ؛ برای کاشتن بادمجان
لبی پوستش را لمس کرد ؛ برای گاز گرفتن و انتقال هاری
چشم هایی خیره چشماهیش را نگریخت؛ برای تهدید در تنها شدن
لیوان چای به اون تعارف شد ؛ البته که با پرتابی با هدف پیشانی اش
. :)

 


 


دریافت
مدت زمان: 36 ثانیه


 

گر تن بدهی دل ندهی کار خراب است

چون خوردن نوشابه که در جام شراب است

گر دل بدهى ،تن ندهى باز خراب است
این بار نه جام است و نه نوشابه، سراب است

اینجا به تو از عشق و وفا هیچ نگویند
چون دغدغه ى مردم این شهر حجاب است

تن را بدهى ،دل ندهى فرق ندارد
یک آیه بخوانند، گناه تو ثواب است

خریدند تنت را و بریدند کفنت را
به یک آیه و چند سکه ببستند دهنت را
نه روحی به کار است ،
نه عشقی به بار است
فقط شهوت مردانه به اندام تو یار است

آنکس که زنی را بفروشد پی پیسه
حق است که روحش ته دوزخ به عذاب است

هر جای جهان مرتبه زن بلند است
در کشور من زن مثل میت به حساب است

ای کاش که دلقک شده بودم نه شاعر
در کشور من ارزش انسان به نقاب است

تن را بدهی دل ندهی فرق ندارد
یک آیه بخوانند گناه تو صواب است

خریدند تنت را و بریدند کفنت را
به یک آیه و چند سکه ببستند دهنت را
نه روحی به کار است ،
نه عشقی به بار است
فقط شهوت مردانه به اندام تو یار است

شکستند دلت را
و غرور و حرمتت را
سکوتت گرفت از تو تمام فرصتت را

به نانی تو راضی شدی و هیچ نگفتی
همین است که جاهل زده بر تو قیمتت را

ترانه سرا : مهدی مختارزاده

خواننده: مژگان عظیمی

نام آهنگ : آیه


در وجودم بارقه ای از انقلاب در حال روی دادن است

پروردگارم یاری ده که محو نگردد و محقق شود

بد یا خوبش را نمیدانم ، صلاح کار در دستان تو است ،

اما به همان هرچه صلاح است بسیار نیازمندم

+آرزوی شفاء بیماران +عبباداتتان مورد قبول درگاه حق و تشکر از اینکه مرا میخوانید 


خسته ام از کلنجار رفتن با این رنج ها،

آری باید پذیرفت آدمیزاد در رنج آفریده شده، میدانم،

اما تا کی؟ تا کجا؟ تا چه دُز رنجی؟

من به سزای چه اینچنین تن در تنش میتنم؟

خداوندا این بنده ات نومید نیست اما دلش لک زده برای کمی زندگی در روال عادی، یعنی درد ها و رنج های متداول و روزمره،

چرا اینچنین حیات مارا محشورِ مجاورت با انسانِ روان‌بیماری کردی که روز به روز استخوان های روحم پوک تر شود،

من چه بودم جز دخترکی لطیف و نحیف؟

این استخوان های پوک دیگر چونان شمعی در باد شده اند،

خودت باید دست به کار شوی، نمیشود که دیگر دنیا آنقدر بیرحمانه باشد، نه، حتما باید خدایی وجود داشته باشد :)

#آنی

#دلساخته_های_آنی

پ ن : بعد از یکسال و اندی برگشم به خونه‌م، بلاگو میگم


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها